بارادباراد، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

روزهای زندگی با تو...

خلاصه وار

پسر قشنگم الان که دارم این مطلبو برات می نویسم روز ۱۲ فروردین سال ۱۳۹۳ هستش که اولین عید شماست عشق مامان. انقدر گلی و انقدر جیگری که همه عاشقت شدن نفس من. پسر گلم الان شما دقیقا ۶ ماهت شده، اول از همه برات بگم که شما دقیقا وقتی ۴ ماهه شدی شروی کردی به غلت زدن و دقیقا وقتی که ۵ ماهه شدی شروع کردی به خوردن پاهات . قربون اون پاهای کوچولوت بشم من که وقتی میکنی تو دهنت انقدر ملچ مولوچ میکنی که منم دلم بخواد بگیرمت از سر تا پات رو ببوسم.  عشق مامان امسال عید برای من و بابایی متفاوت ترین عیده چون بهترین هدیه خدا و بهترین فرشته خدا در کنار ماست .پسر شیرینم ماشاله انقدر مهربون و خوش اخلاقی که دل همه رو بردی هر کس که بهت می خنده شما هم با لبخند...
17 فروردين 1393

واکسن

پسر عزیزم الان که دارم این مطلب رو برات می نویسم واکسن ۶ ماهگیت رو هم خدا رو شکر زدی و تا یک سالگی فعلا واکسن نداری . پسر قشنگم یاد آوری روزهایی که شما واکسن داشتی برام سخته چون همیشه از یک هفته قبلش استرس واکسن شما رو میگرفتم، و روز واکسن زدن اون دردی که تو میکشیدی هزار برابرش رو من میکشیدم کاش واکسنی بسازن که خوراکی باشه تا نی نی کوچولو ها هیچ دردی رو نکشند، واکسن ۲ ماهگی شما رو چند روز دیرتر زدیم چون عشق مامان یه کوچولو سرما خورده بود و برای همین آقای دکتر گفتن چند روز بعد واکسن رو بزنیم، واکسن دو ماهگی شما خیلی سخت نبود و یه تب کوچولوی نیم درجه ای کردی اما چند ساعت بعد از واکسن زدن به مدت نیم ساعت گریه شدید کردی و پات رو از درد نمیتونستی...
12 فروردين 1393

کم کاری مامان در بروز رسانی وبلاگت

عزیزکم قبل از هر چیز میخوام بابت کم کاری و تنبلی خودم در بروز رسانی وبلاگت عذر خواهی کنم ، این روزها همش سرم با شما گرمه و تمام مدت می خوام کنارت باشم و از بزرگ شدنت لذت ببرم ، برای همین یه کم وقت کم میارم برای اینکه بیام همه جزئیات بزرگ شدن شما رو بنویسم اینجا، خودم از این بابت خیلی ناراحتم و سعی میکنم از این به بعد یکم فعال تر بشم قول قول ;-)  ...
8 فروردين 1393
1